تحولات مفهومی و تنوع موضوعی نقد در نسبت با تفکر
نقد و پارا- دوکسا
تلقی رایج آن است که نقد، توانایی توصیف مسائل (نقد علمی) یا توانایی موضعگیری و تغییر نحوهی عمل اجتماعی (نقد سیاسی) است. بدین منظور برای نقد کردن، به رویکردها و مکاتب بدیل نظری در حوزهی علمی یا عملی رجوع
نویسنده: علی نجات غلامی (1)
تحولات مفهومی و تنوع موضوعی نقد در نسبت با تفکر
اشاره
تلقی رایج آن است که نقد، توانایی توصیف مسائل (نقد علمی) یا توانایی موضعگیری و تغییر نحوهی عمل اجتماعی (نقد سیاسی) است. بدین منظور برای نقد کردن، به رویکردها و مکاتب بدیل نظری در حوزهی علمی یا عملی رجوع میشود، حال آنکه نقد به مثابه تفکر یا تفکر ذاتاً نقاد به دنبال تحولی ذیل چارچوبها و قواعد موجود نیست، بلکه در پی تحول در کلیت چارچوبها و جهانهای ممکن است. یادداشت زیر تأملی در زمینهی تحولات مفهومی نقد و تفاوت معنای نقد در حوزههای صناعت، دانش و زندگی ارائه میدهد.مقدمه
نسبت نقد و تفکر چیست؟ آیا «تفکر نقادانه»، به هر معنا از کلمهی «نقد»، سنخی از تفکر است، یا اساساً «نقادانه بودن» از خصایص ذاتی خود «تفکر» است؟ این یک پرسشِ پایهای و هدایتگر است که پاسخ بدان نیازمند مقدماتی است. این مقدمات را به دو شکل طرح خواهم کرد: 1) بحث نسبت نقد و تفکر در مسیر تاریخ اندیشه بنا به دوگانههای عمده و 2) نسبت نقد و تفکر در تمایزهای موضوعی. در شکل نخست بنا به دوگانههایی همچون «نظر و عمل»، «توصیف و تغییر»، «توصیف و تشریح» و غیره به معانی مختلف مفهوم «نقد» در مسیر تاریخ اندیشه نگاهی خواهیم انداخت. در شکل دوم میکوشیم معانی مختلف نقد را نظر به سه موضوع «صناعت»، «دانش» و «زندگی» بکاویم. پس از توضیح این دو مبحث مقدماتی است که میتوانیم به پرسش اصلی برگردیم و به طور کلی به مفهوم «تفکر» بپردازیم و نظر به مقدمات گفته شده نسبت مفهوم «نقد» را با آن ارزیابی کنیم.معنای نقد در مسیر تفکر
در تاریخ مباحث فکری، ما با دوگانههای گوناگونی روبه روییم که هر یک میتوانند معنایی از مفهوم «نقد» را در برابر مفهومی دیگر قرار دهند. ما عمدتاً ضمن روشنسازی آن مفهومِ مقابل است که میتوانیم معنای مدنظر از مفهوم «نقد» را در هر یک از این دو گانه دریابیم. آنگاه اگر وجه یا وجوه مشترکی در این دوگانهها از معنای نقد وجود دارد، آن را استخراج کنیم.در مسیر اندیشه، خاصه در دوران مدرن، ما میتوانیم برخی دوگانههای عمده را در ساحت تفکر بیابیم که به هر حال جایی کلیدی در دل این دوگانهها برای مفهوم «نقد» وجود دارد. ای بسا عمدهترین دوگانه در بین دوگانهها، دوگانهی «تفکر نظری» و «تفکر عملی» است که سریعاً باید پرسید که «نقد» به کدام ساحت تعلق دارد؟ در نگاه نخست شاید بگوییم به هر دو، زیرا نقد هم میتواند در ساحت نظری باشد و هم ساحت عملی. اما کمی که در مسیر تفکر در دوران مدرن دقیق میشویم میبینیم که از یک سو، ساحت عمل با مفهوم «تغییر» گره میخورد و از سو دیگر ساحت نظر با مفهوم «توصیف».
به همین سبب، مفهوم نقد در یک مسیر از مسیرهای عمدهی تاریخ تفکر مدرن، بیشتر به سمت ساحت عملی میل میکند. این نکته مثلاً در تز یازدهم فوئرباخی مارکس عیان است، یعنی «فلاسفه تاکنون در پی توصیف جهان بودهاند، نکته تغییر آن است». این امر در نهایت در مکتب فرانکفورت معنای تفکر انتقادی و به عبارتی «نظریهی انتقادی» را به خود میگیرد که در تقابل با گونهای تفکر تعمقی (contemplative) است که میشود گفت همان تفکر توصیفی در ساحت نظری است. به بیان ساده در یک نگاه کلی به نظر میرسد توصیف صرف نمیتواند بدون عمل معنایی از نقد داشته باشد؛ آنجا که نقد مترادف با عملی است که در نتیجهی دانش توصیفی اِعمال میشود. چونانکه سعدی میگوید:
«از من بگوی عالم تفسیرگوی را/ گر در عمل نکوشی نادان مفسری// بار درخت علم ندانم به جز عمل/ با علم اگر عمل نکنی شاخ بیبری»
البته در مسیر مذکور، بحث صرفاً بر سر نتیجهی عملی دانش توصیفی نیست، بلکه بحث بر سرِ ریشههای عملی دانش توصیفی نیز هست. آنچه خاصه بعد از اندیشههای هردر و ویکو جدیت یافت، تأکید بر نقش فعالانهی شرایط زندگی عملی که نوعاً تاریخی است بر ساحت نظری و توصیفی و در نتیجه «انفعال» ساحت توصیفی و عملی بود. آنجا که ما برای مثال میپنداریم که داریم مستقلاً و فعالانه فکر میکنیم، اما چیزی به جز سخنگوی شرایط موجود مثلاً در مقام یک ایدئولوگ نیستیم و تفکر ما مستقل از شرایطی همچون جامعه، تاریخ و به طور کلی قدرت نیست. در واقع نظریهی انتقادی میخواهد ما غافل از این نسبت دوسویه و دیالکتیکی ساحت نظری و ساحت عملی نباشیم. نقد در این معنا هم میکوشد نشان دهد که اندیشههای توصیفی ظاهراً مستقل، پیرو چه تکانههای عملیای هستند و هم به عملی بودن در جهت ایجاد تغییر در وضع موجود نظر دارد.
در عین حال، در مسیری دیگر، مفهوم «توصیف» در «ساحت نظری»، در مقابل مفهوم «تشریح» در «ساحت عملی» قرار میگیرد. ساحت علمی به تشریح «چیستی» جهان میپردازد و ساحت نظری در پی «چرایی» است که در نهایت در تفکر کانتی به معنای «تفکر نقادانه» میشود که در پی کشف «شرایط امکان» است. در واقع این ساحت توصیفی، امکان سنجش شناختشناسانه، هستی شناسانه و اگزیولوژیکِ (ارزششناسانهی) ساحت تشریحی عِلمی را فراهم میآورد. پرسشهایی در کارند که خود علم توان پاسخ بدانها را ندارد از جمله، «چرا یک کشف علمی، اساساً علمی است و تفاوتش با امر غیرِعلمی در چیست؟ (که این پرسشی است که نیازمند مباحث شناختشناسانه و بحث از حدود و امکان شناختِ علمی ماست)، چرا هستندگان بدینگونه که هستند، باید میبودند؟ (که این پرسشی هستیشناسانه است) و چرا از یک کشف علمی باید اینگونه استفاده کرد و بدانگونه استفاده نکرد؟ (که این پرسش مربوط به ساحات ارزششناسانهی هنجارگذار از جمله اخلاقی، حقوقی و غیره است). این مسیر در واقع در دل خود «توصیف»، معنایی از «نقد»- به معنای سنجش اعتبارشناختی، وجودی و یا ارزشی «تشریحها» در باب چیستیها- را داراست. در واقع مراد اصلی از نقادی کانتی همین است. صدالبته این نقد کانتی ریشههایی در اندیشههای قبلی همچون سنت دکارتی دارد و تداومش بعد از کانت به اشکال گوناگونی صورت گرفت.
در یک مسیر دیگر:
نقد چونان بحث از شرایط امکان مستلزم ورود به ساحت «شوندگی» و «تکوین» و در واقع ساحت «گایست (روح)» بود که این امر به «تفکر تاریخی» منتهی شد («گایست» مفهومی بود که در مقابل مفهوم «طبیعت» قرار میگرفت). مثلاً نوکانتیها و هرمنوتیستها و به یک معنای خاص پدیدارشناسان که اساساً تفکر تاریخی را در مقابل تفکر علمی و روش پوزیتیو آن قرار دادند، «نقد» را وارد ساحتی دیگر کردند که مساوی با نقد روش، غایت و ابزار علم و نحوههای دخالت آن در ساحت انسانی یا گایستی بود. نقد در این مسیر عمدتاً به شرایط امکان «روششناسانه» نظر داشته است، بدین معنا که شناختها، معرفتها، باورها، عقاید و غیرهی ما، چقدر بنا به روشی مقتضی خودِ موضوع و افقِ خویش شکل گرفتهاند و روششان از ساحتی دیگر دوام گرفته نشده است، طوری که حقیقتِ موضوع، قربانی وجاهت آن روش نشده باشد؟هدف اصلی نقد در اینجا نظر به مسیری که در دوران مدرن پیموده شد، سیطرهی روش علوم طبیعی و پوزیتیویسم آن بر همهی ساحتها بوده است که این برای هرمنوتیستها به معنای قربانی شدن دانش انسانی (geistwissenschaft) بود و برای پدیدارشناسان به معنای فروکاست کلیت دانش فلسفی به سنخی از شناخت طبیعیانگارانه بنا به روش ریاضیاتی- فیزیکیای بود که از زمان گالیله بر شناخت انسانی سیطره انداخت. صدالبته در این مسیر نقد دیگر در صرف روش نخواهد ماند و به تبع آن وارد ساحتهای شناختی، وجودی و ارزشی خواهد شد.
مسیرهای فوق برخی از عمدهترین مسیرهایی بودند که معانی مختلف نقد را در نسبت مستقیم با تفکر و تبعاً تاریخ تفکر روشن میکنند.
معنای مختلف نقد بنا به موضوع
حال باید از وجهی دیگر نیز به بحثمان ورود کنیم و آن «تفاوتِ موضوعی» در مقولهی نقد است. معنای نقد میتواند بنابه «موضوع» نیز متفاوت شود. موضوع نقد میتواند یا تخنه، هنر، پوئسیس و کلاً صناعت انسانی باشد، یاکل یا اجزائی از دانش او باشد و یا خود زندگی وی باشد. در واقع میتوان عمدهی نقدها را در این سه موضوع دید، یعنی صناعت (مانند نقد اثر هنری)، دانش (مانند نقد نظریهها) و یا زندگی (مانند نقد سبک و الگویی از زندگی فردی و یا جمعی از حیث جامعهشناختی، سیاسی، اجتماعی یا فرهنگی). در واقع در باب هر یک نیز بدواً پرسش از «امکان نقد» مطرح میشود. مثلاً میتوان پرسید آیا نقد یک اثر هنری حقیقتاً ممکن است؟ یا نقد فرهنگ و زندگی ممکن و معنادار است؟ اینجا نیاز است به طور جداگانه به هر یک از این سه موضوع و معنایی که مفهوم نقد در هر یک از این سه موضوع و معنایی که مفهوم نقد در هر یک از آنها به خود میگیرد بپردازیم.الف) نقد در صناعت هنری، ادبی و فرهنگی
اصولاً در تعریف «منتقد» گفته میشود که فرد متخصصی است که آثار هنری، ادبی، فرهنگی و غیره که ناشی از «خلاقیت» انسانها هستند را ارزیابی میکند. این تعریف از منتقد مستلزم معنایی از نقد است که ناظر به موضوع «تخنهی منتهی به پوئسیس» یعنی فنانیت یا صناعتی است که وجه شاعرانه و هنری مییابد. این معنا از نقد است که اتفاقاً امروزه بسیار شایع است و منتقد را تبدیل به کسی در کنار و یا در برابر هنرمند میکند و یا وجوهی از کار خود هنرمند نیز نقادی اثر هنری خود و دیگری میشود. منتقد به یک اثر هنری یا دستهای از آثار هنری یا سبکی در آثار هنری مینگرد و میکوشد از حیث فرمی و محتوایی به ارزیابی آنها بپردازد. لذا آثار هنری را از وجوه هنری در نسبت با یکدیگر قرار داده و به «ارزشیابی» و «توصیف و تحلیل و تفسیرِ» خصایص فرمی و محتوایی آنها میپردازد.صرفِ توصیف و تحلیل و تفسیرِ صناعتِ هنری طبعاً «نقد» محسوب نمیشود. مثلاً کسی در توضیح یک تابلوی نقاشی به ما بگوید «این سبکش فلان است، از فلان ترکیب رنگها استفاده شده است، مقولهی پرسپکتیو در آن فلان است، منظور از آن مربع که گوشه نقاشی است یک کشتی است که ناخدایش را گم کرده است و ...». ما در مقام مخاطبِ وی، بدواً در دل توضیحات او منتظر چیزی هستیم که صریحاً یا تلویحاً در باب این نقاشی «ارزشگذاری» کند. یعنی میخواهیم بدانیم آیا این نقاشی را «خوب» یا «بد»، «زشت» یا «زیبا» و یا «درست» یا «غلط» میداند. خاصه عُرفا هم بیشتر منتظریم نقاط ضعف را بگوید تا بگوییم او در حال «نقد» آن اثر است. منتقد از طریق تحلیلات فرمی همواره، صریحاً یا تلویحاً، یک ایدهآل از فرم را مدنظر دارد که این نقاشی را در قیاس با آن میسنجد.
اینجا دو «شکاف» وجود دارد، یکی اینکه منتقد، نسبتش با فرم ایدهآل «تفسیری» است، یعنی اگر هم بگوییم فرمی ایدهآل برای نقاشی ممکن است، یک منتقد بنا به تفسیر و حد و توان و شرایط خودش میتواند به فهمی از فرم رسیده باشد. دوم اینکه منتقد نسبتش با اثر هنری نیز تفسیری است، یعنی بنا به شرایطش و نیز تفسیری که از ایدهآلِ فرم دارد، فرم این اثر هنری خاص را میبیند. لذا همانطور که در عمل میبینیم نقدها بر آثار هنری هرگز فارغ از شکافهای تفسیری نبودهاند. به دلیل همین شکافهاست که منتقد گاه دست به دامان «مرجعیتهای نظری» میشود. مثلاً میگوید: «رولان بارت گفته است که فلان است و در این نقاشی میتوان گفت ...». این مرجعیتهای نظری میتوانند دو کار متناقض بکنند، یکی اینکه به طور مثبت زیرسازی تئوریکِ امکانهای نگریستن به اثر هنری را تقویت کنند که این وجهی لازم است. کسی در حد توانِ خویش مقداری از فلسفهها و نظریهها را میخواند تا به وی هم بصیرتی در مواجهه با اثر هنری ببخشند و هم گسترهی زبانی و واژگانیاش را در «حرف زدن» راجع به آثار هنری فراختر کنند. اما به طور منفی این مرجعیتهای نظری میتوانند ابزاری برای دور زدن شکافهای تفسیری محسوب شوند و به مرور نقل و انتقال نظریههای گلچین شده هم جای نقد را بگیرد و هم «ارزشگذاریهای پیشاتأملی» در پس این نقل و انتقالات نهان شوند و با آنها خود را موجه سازند. منظورم از «پیشاتأملی» این است که مثلاً من از شخصیت، ایدئولوژی و یا غیرهی هنرمندی بدم میآید و چنان با ظرافت از شبکهای از جملات فلسفی محکم استفاده میکنم تا فحشی که از قبل آماده کرده بودم را در لفافهی بررسی اثرش به نحوی موجه و علمی نثارش کنم.
اما از سوی دیگر همانطور که گفتیم نقد اساساً بدون ارزشگذاری معنایی ندارد. بالاخره وقتی کسی اثری هنری، ادبی یا فرهنگی را نقد میکند، من منتظر گونهای قضاوت در باب ارزش این اثر هم در وجه فرمی هستم و هم در وجه محتوایی. بنابراین چیزی که تفاوت ایجاد میکند تمایزی است که بین «ارزشگذاری پیشاتأملی» و «ارزشگذاری تأملی» در کار است. اما این تمایز، تمایز صریح و سادهای نیست. چطور میتوانم مدعی باشم وقتی دارم میگویم این اثر ضعیف است، گونهای پیشداوری ندارم؟ به هر حال مباحث سنگینی در این باب مطرح است که چقدر میتوان شکافهای تفسیری را در نقد حل کرد؟ خاصه در خصوص مسئلهی امکان تفکیکگذاری و عدم تفکیکگذاری بین «داوری» و «پیشداوری» و به عبارتی «ارزشگذاری تأملی و «ارزشگذاری پیشاتأملی» جای بحث بسیاری وجود دارد.
اینجا نکتهای را در باب محتوا میافزایم. در واقع در یک معنای پدیدارشناختی، فرم هم محتواست. زیرا این اثر که دارم میبینم «حاوی» فرمی است و ارکان این فرم نیز دلالتگرند. اگرچه بازهم میتوان به دلایلی، محتوای فرمی را از مابقی محتواها تفکیک کرد. با این حال هرگونه محتوایی اعم از فرمی و غیرِفرمی در یک اثر هنری را من اول تفسیر میکنم و بعد داوریای در باب آن میکنم. این یک انتخاب نیست که کسی بگوید: «نه من ترجیح میدهم فقط اثر هنری را ببینم و لذت ببرم و نقدی و قضاوتی نمیکنم.» بلکه این فراشدی اجتنابناپذیر در زندگی روزمرهی من و تو در مواجهه با امر هنری است. همان لذت بردن و نبردن فرد از یک اثر هنری مستلزم تأییدی است که مبتنی است بر «تفسیری از ایدهآل هنریاش» و نیز «تفسیری از فرم و محتوای آن اثر» و نوع نسبتی که بین این دو تفسیر برقرار میسازد و در نهایت حکمی که تلویحاً داده است. شما به محض اینکه بگویید: «به به چه قشنگ است»، کل این فرایند را طی کردهاید و یا جامعهای که عضو آن هستید این فرآیند را برایتان طی کرده است!
جامعه از دو وجه بر داوری من در باب اثر هنری اثر میگذارد. از یک سو میتوان گفت که معنای من از ایدهآل امر هنری و نوع تفسیرم از آن- چونان معیار برای ارزشیابی آثار هنری- جدای از زمینهی اجتماعیام نیست. از سوی دیگر خود جامعه، «ایدهآلهایی اجتماعی» پیش میافکند که من نظر به آن ایدهآلهای اجتماعی اثر هنری را «به نحوی مسئولانه» ارزشگذاری میکنم. این ایدهآلهای اجتماعی میتوانند شامل ایدهآلهای اومانیستی، محیطباورانه و غیره و غیره باشند. که نه تنها پسِ پشت ارزشگذاریهای صریحاً محتوایی ما نهفتهاند، بلکه پسِ پشت ارزشگذاریهای فرمی ما نیز هستند. مثلاً منتقدی در باب یک تابلوی نقاشی چنین توضیح میدهد: «کنتراستی از رنگ آبی با قرمز همراه با لکههای زرد در این گوشه غلبهی فضایی زیبا را القا میکنند که ...». در این گفتههایی ظاهراً صوری، یک نشانهی ارزشگذارانه، یعنی کلمهی «زیبا»، ارجاعات فراوانی به فضای برون فرمی دارد. میتوان از «فقدان آسمان آبی» تا «وحشت خون» و غیره را در پس این حکم واکاوی کرد که اجتماع نظر به ایدهآلهایش آنها را کدگذاری کرده و چونان معیارهایی برای ارزشیابی حتی اَشکال و رنگها قوام داده است.
مباحث بسیاری اینجا میتوان مطرح کرد که هم مجالشان نیست و هم ما را از بحث اصلیمان دور میکنند. ما باید به موضوع اصلیمان یعنی نسبت نقد و تفکر بپردازیم و این سؤال را مطرح کنیم که نقدِ منتقد اثر هنری آیا گونهای تفکر است و اگر هست به چه معنا؟ پاسخ این پرسش در پایان بحث ممکن خواهد بود.
ب) نقد و دانش
در هر دانشی اعم از علوم انسانی و علوم طبیعی، تاریخی از نظریهها وجود دارد که هر کدام نظر به کژیها و کاستیهای موارد قبلی ظهور کردهاند. این امر در واقع معانیای از «نقد» را در خود دارد. ما در نگاه نخست میپنداریم علوم بنا به تحقیقات و تجربههای بیشتر در مسیری خطی در حال تکمیل بودهاند. اما با تعمق در ریشههای نظریهها نشان داده میشود که ضرورتاً اینگونه نیست. هر علمی صریحاً یا تلویحاً در پارادایمها و افقهایی، ممکن است همزمان در چند مسیر بعضاً متضاد پیش برود که بنابه خط مشی فلسفی و جهانبینیای که پس پشت خود دارند و به تعبیری آلبرت انیشتنی «نظامی برای تبیین وضعیتهای امور عالم از بین نظامهای ممکن» را شکل میدهد که میتواند «فعلاً» توضیحی موجه از این امور ارائه دهد. البته این خود بدین معنا نیست که بپنداریم علوم نسبیاند یا تمایزی بین امر علمی و غیرِعلمی نیست. بلکه بیشتر میتوان گفت علوم «منظرگاهی»اند. مثلاً در ریاضیات بین فرمالیستها، شهودگرایان و غیره، تمایزی رویکردی از اساس وجود دارد که معقولیت و مقبولیت هر رویکردی برای یک ریاضیدان، بر نحوهی تعریفش از کلیات و جزئیات و در نتیجه عملیات ریاضی وی اثر میگذارد. مواجههی این رویکردهای اساسی، معنایی رادیکال را از نقدِ علمی ایجاد میکند که دیگر صرفاً به معنای آن حرکت خطی افزایشی که در تصور خام ما بوده است نیست.گاه مراد از عبارت «نقد علمی» استفاده از علم در جهت نقد هر آنچه اسطورهای و غیرِعلمی است تلقی میشود. در اینجا مراد ما نقد درون علمی و بیناعلمی در کشاکش پارادایمهایشان است. نقدی که اساساً درگیر تعریف خود آن علم، روش، غایت، موضوع و اصول موضوعه و غیره آن است که در این معنا خودِ یک علم در مسیری از تحول، دگردیسی و حتی زوال قرار میگیرد، نه اینکه صرفاً محتوای آن ضمن جرح و تعدیل افزایش یابد. ما در نگاه سادهانگارانهای فکر میکنیم ریاضیات در مسیری خطی از تاریخ پیشرفت کرده است. اما واقعیت این است که ریاضیات در کشاکش و بر نگاه دهها پارادایم و دگرگونی بارها مرده و زنده شده است، بارها به بنبست رسیده و از آغاز دوباره شروع شده است، هزار کوره راه را رفته و بازگشته است- در عین اینکه هر بار ریاضیدانان تکنیسین، تصور کردهاند در مسیر پیشرفت خطی بودهاند. به طور کلی باید گفت که پیش از من و تو تاریخِ هر چیزی بارها به پایان رسیدهاست. اما این به معنای ضعف علم نیست بلکه سرشت آن و قدرت حقیقیاش است و کمال راستینش در همین است.
اما متأسفانه امروزه این مفهوم از نقد در دانش- اعم از علوم انسانی و علوم طبیعی- فراموش شده است، و علوم به سمت گونهای قواعد دگمِ تکنسینی و کارکردی برای حلالمسائل فروکاسته شدهاند. «نقد» در معنای مزبور نیازمند یک «تفکر» در ریشهها و معنای هر یک از علوم بوده است، تفکری که تکلیف خود را با نگرشهای عام فلسفی و جهانبینیها روشن میساخت و به یک معنا موضعی اتخاذ میکرد. (در مقالهی دیگری از نگارنده در همین شماره به این موضوع مفصلاً پرداخته شده است). در نهایت باز هم این پرسش مطرح است که یک دانشمند آیا به یک معنا میتواند «متفکر» محسوب شود و اگر آری معنای نقد در این نحوهی تفکر چیست؟ به این پرسش نیز در پایان پاسخ خواهیم داد.
ج) نقد و زندگی
زندگی ما در روزمرگیاش در سلسلهای از روابط اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، سیاسی و غیره معنادار میشود و جریان دارد. واژهی نقد در این بسترِ زندگی نیز به کار میرود و معنا و معانی خاص خود را دارد. از نقدهای سیاسی ملتها و دولتها بر خودشان و بر یکدیگر گرفته تا نقدها بر نظام توزیع و تولید و مصرف در حیات اقتصادی و فرهنگی- از سوی خود مردم به نحو عامیتر یا قشر فرهیخته به نحو فنی- تر بخشی انفکاکناپذیر از حیات اجتماعی است. مردم میکوشند برای گِلهها، شکوهها و اعتراضات خود تریبونی بیابند و صدای خود را به گوشی برسانند. مردم همواره میکوشند در گفتار و کردار و نوشتار به ارزیابی و ارزشیابی فضای زندگیشان اعم از سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و غیره بپردازند. نمیتوان گفت در این معنای عام کسی منفعل و خنثی است. با هر کسی که گفت و گو کنید قضاوتی در باب فضای زندگی دارد. قضاوتی که البته از وجهی دیگر میتواند منفعل و واکنشی باشد. یعنی تابع تبلیغات و تفاسیرِ «مرجعیتها» و جو عمومی نقد باشد. در فضای عمومی همیشه یک ماراتن برای تحلیلگران رسانهای وجود دارد، معمولاً اولین کسی که معنای یک رخداد را با «یک تفسیر قانعکنندهی عامهپسند» مصادره کند، موتور هدایت «افکار عمومی منتقد» را به دست میگیرد. مثلاً مردم با یک بحران مانند کمبود نان مواجهه میشوند، نفس کمبود نان اعتراضی ناشی از فقدان رفاه و آرامش را به وجود میآورد. حال گویا، گویی از توفیق در میان افکندهاند که هرکس سریعتر و قانعکنندهتر و شایعتر بگوید تقصیر که و چه بود و چرا و به چه دلیل، نقدها- و کنش احتمالی مبتنی بر آنها- را به سمتی که میخواهد هدایت میکند. بر این اساس، باید گفت که مسئله در اصل به خود مرجعیتها برمیگردد. آنها در واقع منشأ هدایت نقدها هستند؛ و روشن است که میزان عمق فکری این مرجعیتها هرچقدر بیشتر باشد بحرانها ممکن است بهتر حل شوند. بنابراین، بازهم مسئله این است که نسبت تفکر و نقدی که در زندگی جریان میگیرد چیست؟ در بخش بعدی یعنی بخش آخر میکوشیم ضمن جمعبندی به این پرسش و پرسشهای قبلی پاسخ دهیم.نسبت نقد و تفکر
تفکر اساساً چیست؟ پاسخ این سؤال به بهترین وجه در تحلیلی از کار دو متفکر بیبدیل پیشاسقراطی روشن میشود: پارمنیدس و هراکلیتوس. باید به نحو سادهای پرسید که اینان دقیقاً چه کردند که لایق نام «متفکر» شدند؟ کار اینان بدواً با گونهای «تردید» و «شک» در روال جاری باورها، نگاهها و عقاید شروع میشود. با درک نوسانی که عقاید گوناگون در فضای خصوصی خویش دارند که این امر برای ایشان پرسشی از امکان یک امر مشترک را پیش میآورد. اینان متوجه گمانهزنیهای تزلزلپذیر در مسیر عادیسازی شدهی عقاید افراد و گروهها شدند، چیزی که «دوکسا» مینامیدند. بنابراین اینان قدم در یک «راه» گذاشتند. راهی که از گمانهای عادتواره فاصله بگیرد و به سمت چیزی چونان «اپیستمه» برود (البته این معنا از اپیستمه صرفاً شناختی به معنای مصطلح امروز نیست بلکه شامل وجوه انتولوژیک و اگزیولوژیک [ارزششناسانه] و غیره نیز میشود). آنها بدینسان در عین حضور در جامعه از آن گسسته میشدند و به گونهای «تنهایی» رسیدند. به عبارتی به «پارا- دوکسا» رسیدند. پارا- دوکسا، نوعی متعارضگویی نسبت به گمانههای «بسیاران» بود. گمانههایی که افراد را نسل به نسل در دل «یک جهان خصوصی خوابزده» به نحوی عادتواره قانع کرده بود. دوکسا شامل تمامی دانش، صناعت و زندگی بسیاران میشد. این متفکران در پی یک آرخه (به مثابه لوگوس) که بتواند معیار ارزیابی حقیقت و اعتبار همهی این امور باشد به راه افتادند. کار ایشان در حقیقت با شکی در روال جاری همه چیز آغاز میشد. بنابراین هرچه این راه پیشتر برود و ژرفتر شود، نحوی مواجهه و ارزشیابی امور گوناگون ژرفتر میشود. چه این امور معنا و ارزش اثر هنری باشد یا یک سیاست مقبول یا یک سبک زندگی متداول، یا یک دانش و غیره. هدف اینان با چنگزدن بدان «لوگوس» و استمرار در آن «راه»، شوندگی بنیادین کاسموس (عالم) بود که در اینجا وجه نظر و عمل برایشان تفکیکناپذیر بود. فهمِ هرچه بیشتر آن لوگوس چونان معیار، همان فهم شرایط امکانی بود که نحوهی مدرن تفکر کانتی محسوب میشود.به طور کلی «تفکر» در این معنای بسیار رادیکال با مفهوم «نقد»، اگر به حد کافی رادیکال شود، «مترادف» است. اگرچه هر کدام به دلیل رادیکال نشدن کافی میتواند منفک از دیگری شود و حتی در مقابلش قرار گیرد. نقد در رادیکالترین معنایش سنخی و قسمی از تفکر در بین اقسام تفکر نیست، بلکه از خصایص ذاتی تفکر به طور کلی است. آنجا که نقد در پی صرف توصیفی و تغییری در جهانی از بین جهانهای ممکن نیست، بلکه در پی دگرگونی خود جهانهای ممکن است.
پینوشتها:
1. کارشناسی ارشد فلسفهی غرب از دانشگاه علامه طباطبایی.
منبع مقاله :ماهنامه فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه، شماره 86 و 87، مهر و آبان ماه 1394
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}